خلیج نیلی

روزگاری شهر تو آبی بود  

اکنون ، از غم تو سیاه پوش است  

از موج ، از ماه ، از شرجی ،  

از خلیج نیلی ،  

از لحظه لحظه پرواز مرغان دریایی  

نغمه ی یا عشق ، یا ناصریا به گوش می رسد  

انگار ماهی ها هم در انتظار وصال می گریند  

چه کسی می گفت  

از تو خواندن کار فرشته هاست ؟   

 صدایش کن          

که بی تاب دیدارش هستم

خدا ، عدالت ، ایمان ، ناصریا

گفتی اهل بارون و دریا بودی. شنیدم هر وقت تو پرواز می کنی ،  

 بارون میاد. عاشقات میگن نم نم بارون ، تجلی عشق توئه. 

 دوستات می گن وقتی تو دلت می گیره ، آسمون هم ابری میشه.  

خانواده ت می گن تو با بارون میای ، چون فقط دوست داری 

 زمین و بندر و خانواده ت رو سبز ببینی. منم هر دفعه بارون میاد، 

 اختیار قلب و نگاهمو از دست میدم …

 

  

« فصل اول » 

سلام.

سلام به تو که عمری گریه کردی و دردتو نگفتی ، و حالا این همه عاشق بخاطرت گریه می کنن و  دردشونو نمی گن …

تو یه روز آفتابی ، پا به این دنیا گذاشتی. همون روز گرم ، همون روز شرجی که بندر سر تا سر موج بود و نسیم ، و اون مرغان خاکستری دریایی که بالای آبی ها ، می چرخیدن و می رقصیدن و شکر خدا می کردن. اون روز ، شکوفه ای باز شد که سی و شش سال هوای ایران رو با عطر حضورش بهشتی کرد. سی و شش سال زمین از برکت وجودت بهره مند بود و دریا بخاطر تو آروم می شد ، آسمون به یاد تو می بارید و خورشید ، به نام تو می درخشید. و دو سال پیش ، دو سال پیش که دیگه نتونستی بی رنگی زمین رو تحمل کنی و بعد از اون همه سال ، که به روی خودت نیاوردی زمینی نیستی ، پرواز کردی …

چقدر روزها زود میگذرن. انگار همین دیروز بود که از دستت دادیم و همین چند وقت پیش ، دومین سالگرد پروازت بود … مدتهاست که شیفته وجودت شده م. خیلی وقته که صبح ها با نوای تو بیدار می شم و شبها با فکر تو می خوابم. مدتهاست که با یاد تو نفس می کشم ، با تو زندگی می کنم و به تو فکر می کنم. اما بی تو بودن برام سخت نیست. نمی دونم چرا. شاید بخاطر اینکه تو همیشه هستی و من اینو حس می کنم.

تو همیشه هستی و اونایی که عاشقن ، اینو با تمام وجود حس می کنن. منم می فهمم. همیشه می فهمیدم و اون جمعه ، بیشتر از همیشه.

اون جمعه بیست و نه آذر ، و دومین سالگرد رفتنت بود. جمعه اومدی ، با یه سبد گلهای بهشتی ، با یه دسته پروانه آسمونی ، یه بار دیگه تو هوای سیاه زمین پرواز کردی و به پیشونی همه عاشقات بوسه زدی و هیچ کس نفهمید !

اون جمعه تمام مدت پیش خانواده ت بودی. گریه های همسرتو می دیدی ، خاطرات پسرت رو می شنیدی ، به دعاهای دخترت و پسر کوچیکت آمین می گفتی و می دیدی که دختر کوچولوت نینا ،  چطور داره با عکست حرف می زنه و ازت می خواد که بیای و نمی تونستی هیچ چیز بگی. مجاز نبودی … دلت می خواست گریه کنی ، اما حق نداشتی اشک بریزی … دلت می خواست با تمام وجود فریاد بزنی که : آهای ! من اینجام. همیشه اینجا بودم و همیشه کنارتون هستم. اما نمی تونستی. نمی تونستی فریاد بزنی. نمی تونستی حرف بزنی و حتی نمی تونستی زمزمه کنی. بخاطر همین ، اون صدای گرم و قشنگ که کوچیک و بزرگ و مرد و زن و کافر و مومن رو جذب خودش می کرد ، تبدیل به گریه بی صدایی شد که دل سنگ رو آب می کرد و من عاشق رو بی تاب …

 

 

 

 « فصل دوم »  

 

آسمون و زمین سیاه پوشه.

این روزا حال و هوای مردم ایران یه جور دیگه س. دوباره محرم اومده. ماه خون و خدا ، ماه عشق و ایمان ، ماه مهر و عرفان ، ماه حسین (ع) ، سالار شهیدان …

میگن یه امامی بود که خیلی دوست داشت دنیا آبی باشه …

این روزا ، انگار ستاره ها هم سیاه پوش شده ن و دیگه چشمک نمی زنن. از عرش تا فرش ، از انسان و فرشته و جن و خدا و غیر خدا ، همه می سوزن و به عزای حسین (ع) …

همه می دونن مرگ حقه. دیر یا زود ، همه چرواز می کنن و خوشا به حال شهدا ، که با بالها ی نقره ای میرن و به عرش می رسن. اما این طوری رفتن و بخاطر این رفتن …

چقدر این روزا حس « شیوه ما »ی تو رو دارم. تو این روزا و شبها که آتش عشق حسین (ع) و یاران وفادارش ، تو دلامون شعله می کشه ، بیشتر از هر وقت دیگه ای میشه مرگ رو حس کرد. انگار این دنیا مثل یه قافله س. قافله ای که نمی مونه و به خیر و نیکی می رسه. زود یا دیر از حوادث ریز و درشت میگذره و خاطره ها رو به جا میذاره و سفرش ، تاریخی ترین پرواز سرتاسر جهانه … چقدر این ترانه ، هم صدای نوحه ها و فریاد های العطش این روزهاست ناصر …  

دانه و دام در این راه فراوان ، اما

مرغ دل سیر ، ز هر دام رها می ماند

می رسیم آخر و افسانه وا ماندن ما

همچو داغی به دل حادثه ها می ماند 

 

« فصل آخر » 

» ناصر

مفهوم این اسم ، به راستی در شان توئه. تویی که همه عمرت یاری کردی و از یاریگری خوندی و یاریگر رو مقدس ترین وجود دنیا می دونستی. ولی این روزا ، کی به ناصری اهمیت میده ؟

» ناصریا ، یاریگر دنیا

یه روز پنجشنبه ، ترانه ای توی تلویزیون پخش کرد. عاشقش شدم. « فصل آخر » ، یکی از ترانه های نمونه ت. بعد چیز دیگه ای رو فهمیدم. این ترانه رو دوبار پخش کرده بودن. ظهر و عصر. و این خیلی جای تعجب داشت. فرهنگ و هنر فراموشکار ایران و دوبار پخش این آهنگ ؟!

بعدها متوجه شدم.

» ناصریا ، حالا نوبت توست

چند روزیه که یه جایی از این دنیای بزرگ ، زمین از اشک مردم سیراب میشه و گلها از خون شهدا ... شهدایی که خیلی هاشون،  هنوز جشن تولد هفت سالگی شون نشده بود ... شهدایی که خیلی هاشون ، هنوز نمی دونستن که چرا شهید می شن ... شهدایی که خیلی هاشون ، هنوز نمی تونستن بنویسن « وطن » و نمی تونستن بخونن « فلسطین »  ...

با اینکه  عاشورا گذشته ، ولی یه جایی تو کشور سفید و سرخ فلسطین ، عاشورایی دیگه برپاست ...

یه جایی از این دنیا ، لحظه به لحظه ، جوونه هایی خشک می شن و گلهایی پرپر می شن که هنوز نور آفتاب ندیده بودن ... و من می دونم که تو ، الان اونجایی و تک تک کبوتر هایی رو که برای آزادی سرزمینشون ، جونشون رو فدا کردن ، می بینی و در آغوش می گیری و بهشون مژده میدی که زود ، خیلی زود ، فلسطین به اون چیزی که بخاطرش ، همه چیزش رو از دست داد ، می رسه. این خون ریزی ، فصل آخر تاریکی و پاییز توی فلسطینه و خیلی زود، خورشید آزادی و سربلندی طلوع می کنه و اون بهاری فرا می رسه که آغاز رویش دوباره میهن ، و شروع یک فتح دوباره س. اگر ایمان باشه ، اگر شجاعت باشه ، اگر یاریگری باشه.

چه کسی بهتر از خدا ، می تونه یاریگر صعود یک کشور به قله های رفیع عدالت و وحدت و استقلال باشه ؟!