خدا ، عدالت ، ایمان ، ناصریا

گفتی اهل بارون و دریا بودی. شنیدم هر وقت تو پرواز می کنی ،  

 بارون میاد. عاشقات میگن نم نم بارون ، تجلی عشق توئه. 

 دوستات می گن وقتی تو دلت می گیره ، آسمون هم ابری میشه.  

خانواده ت می گن تو با بارون میای ، چون فقط دوست داری 

 زمین و بندر و خانواده ت رو سبز ببینی. منم هر دفعه بارون میاد، 

 اختیار قلب و نگاهمو از دست میدم …

 

  

« فصل اول » 

سلام.

سلام به تو که عمری گریه کردی و دردتو نگفتی ، و حالا این همه عاشق بخاطرت گریه می کنن و  دردشونو نمی گن …

تو یه روز آفتابی ، پا به این دنیا گذاشتی. همون روز گرم ، همون روز شرجی که بندر سر تا سر موج بود و نسیم ، و اون مرغان خاکستری دریایی که بالای آبی ها ، می چرخیدن و می رقصیدن و شکر خدا می کردن. اون روز ، شکوفه ای باز شد که سی و شش سال هوای ایران رو با عطر حضورش بهشتی کرد. سی و شش سال زمین از برکت وجودت بهره مند بود و دریا بخاطر تو آروم می شد ، آسمون به یاد تو می بارید و خورشید ، به نام تو می درخشید. و دو سال پیش ، دو سال پیش که دیگه نتونستی بی رنگی زمین رو تحمل کنی و بعد از اون همه سال ، که به روی خودت نیاوردی زمینی نیستی ، پرواز کردی …

چقدر روزها زود میگذرن. انگار همین دیروز بود که از دستت دادیم و همین چند وقت پیش ، دومین سالگرد پروازت بود … مدتهاست که شیفته وجودت شده م. خیلی وقته که صبح ها با نوای تو بیدار می شم و شبها با فکر تو می خوابم. مدتهاست که با یاد تو نفس می کشم ، با تو زندگی می کنم و به تو فکر می کنم. اما بی تو بودن برام سخت نیست. نمی دونم چرا. شاید بخاطر اینکه تو همیشه هستی و من اینو حس می کنم.

تو همیشه هستی و اونایی که عاشقن ، اینو با تمام وجود حس می کنن. منم می فهمم. همیشه می فهمیدم و اون جمعه ، بیشتر از همیشه.

اون جمعه بیست و نه آذر ، و دومین سالگرد رفتنت بود. جمعه اومدی ، با یه سبد گلهای بهشتی ، با یه دسته پروانه آسمونی ، یه بار دیگه تو هوای سیاه زمین پرواز کردی و به پیشونی همه عاشقات بوسه زدی و هیچ کس نفهمید !

اون جمعه تمام مدت پیش خانواده ت بودی. گریه های همسرتو می دیدی ، خاطرات پسرت رو می شنیدی ، به دعاهای دخترت و پسر کوچیکت آمین می گفتی و می دیدی که دختر کوچولوت نینا ،  چطور داره با عکست حرف می زنه و ازت می خواد که بیای و نمی تونستی هیچ چیز بگی. مجاز نبودی … دلت می خواست گریه کنی ، اما حق نداشتی اشک بریزی … دلت می خواست با تمام وجود فریاد بزنی که : آهای ! من اینجام. همیشه اینجا بودم و همیشه کنارتون هستم. اما نمی تونستی. نمی تونستی فریاد بزنی. نمی تونستی حرف بزنی و حتی نمی تونستی زمزمه کنی. بخاطر همین ، اون صدای گرم و قشنگ که کوچیک و بزرگ و مرد و زن و کافر و مومن رو جذب خودش می کرد ، تبدیل به گریه بی صدایی شد که دل سنگ رو آب می کرد و من عاشق رو بی تاب …

 

 

 

 « فصل دوم »  

 

آسمون و زمین سیاه پوشه.

این روزا حال و هوای مردم ایران یه جور دیگه س. دوباره محرم اومده. ماه خون و خدا ، ماه عشق و ایمان ، ماه مهر و عرفان ، ماه حسین (ع) ، سالار شهیدان …

میگن یه امامی بود که خیلی دوست داشت دنیا آبی باشه …

این روزا ، انگار ستاره ها هم سیاه پوش شده ن و دیگه چشمک نمی زنن. از عرش تا فرش ، از انسان و فرشته و جن و خدا و غیر خدا ، همه می سوزن و به عزای حسین (ع) …

همه می دونن مرگ حقه. دیر یا زود ، همه چرواز می کنن و خوشا به حال شهدا ، که با بالها ی نقره ای میرن و به عرش می رسن. اما این طوری رفتن و بخاطر این رفتن …

چقدر این روزا حس « شیوه ما »ی تو رو دارم. تو این روزا و شبها که آتش عشق حسین (ع) و یاران وفادارش ، تو دلامون شعله می کشه ، بیشتر از هر وقت دیگه ای میشه مرگ رو حس کرد. انگار این دنیا مثل یه قافله س. قافله ای که نمی مونه و به خیر و نیکی می رسه. زود یا دیر از حوادث ریز و درشت میگذره و خاطره ها رو به جا میذاره و سفرش ، تاریخی ترین پرواز سرتاسر جهانه … چقدر این ترانه ، هم صدای نوحه ها و فریاد های العطش این روزهاست ناصر …  

دانه و دام در این راه فراوان ، اما

مرغ دل سیر ، ز هر دام رها می ماند

می رسیم آخر و افسانه وا ماندن ما

همچو داغی به دل حادثه ها می ماند 

 

« فصل آخر » 

» ناصر

مفهوم این اسم ، به راستی در شان توئه. تویی که همه عمرت یاری کردی و از یاریگری خوندی و یاریگر رو مقدس ترین وجود دنیا می دونستی. ولی این روزا ، کی به ناصری اهمیت میده ؟

» ناصریا ، یاریگر دنیا

یه روز پنجشنبه ، ترانه ای توی تلویزیون پخش کرد. عاشقش شدم. « فصل آخر » ، یکی از ترانه های نمونه ت. بعد چیز دیگه ای رو فهمیدم. این ترانه رو دوبار پخش کرده بودن. ظهر و عصر. و این خیلی جای تعجب داشت. فرهنگ و هنر فراموشکار ایران و دوبار پخش این آهنگ ؟!

بعدها متوجه شدم.

» ناصریا ، حالا نوبت توست

چند روزیه که یه جایی از این دنیای بزرگ ، زمین از اشک مردم سیراب میشه و گلها از خون شهدا ... شهدایی که خیلی هاشون،  هنوز جشن تولد هفت سالگی شون نشده بود ... شهدایی که خیلی هاشون ، هنوز نمی دونستن که چرا شهید می شن ... شهدایی که خیلی هاشون ، هنوز نمی تونستن بنویسن « وطن » و نمی تونستن بخونن « فلسطین »  ...

با اینکه  عاشورا گذشته ، ولی یه جایی تو کشور سفید و سرخ فلسطین ، عاشورایی دیگه برپاست ...

یه جایی از این دنیا ، لحظه به لحظه ، جوونه هایی خشک می شن و گلهایی پرپر می شن که هنوز نور آفتاب ندیده بودن ... و من می دونم که تو ، الان اونجایی و تک تک کبوتر هایی رو که برای آزادی سرزمینشون ، جونشون رو فدا کردن ، می بینی و در آغوش می گیری و بهشون مژده میدی که زود ، خیلی زود ، فلسطین به اون چیزی که بخاطرش ، همه چیزش رو از دست داد ، می رسه. این خون ریزی ، فصل آخر تاریکی و پاییز توی فلسطینه و خیلی زود، خورشید آزادی و سربلندی طلوع می کنه و اون بهاری فرا می رسه که آغاز رویش دوباره میهن ، و شروع یک فتح دوباره س. اگر ایمان باشه ، اگر شجاعت باشه ، اگر یاریگری باشه.

چه کسی بهتر از خدا ، می تونه یاریگر صعود یک کشور به قله های رفیع عدالت و وحدت و استقلال باشه ؟!  

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمرغ یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:42 ب.ظ http://simorgh01.parsiblog.com/

سلام
همه دارن از فجایع غزه حرف میزنن
و
حواسمون نیست که تو مملکت خودمون چندین بیگناه سلاخی شدن.
برادرای من و تو که سرباز این کشور بودن تو سیستان قصابی شده ن. اما شبکه های خبری ایران صداشون در نیومده.
پیش خدا مسوولیم اگه با سکوتمون ستم رو تایید کنیم!!!!
آیا فریاد امام حسین (ع) جز همین فریاد آزادگی بود؟؟؟
وظیفه خودم دونستم و فریاد این ستمدیدگی رو تو وبلاگم گذاشتم :

خون غزه ای ها رنگین تر از خون ایرانی هاست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد